احساس
 
 
چهار شنبه 14 اسفند 1398برچسب:, :: 10:16 ::  نويسنده : یه مرد تنها

تو باشی و کمی هم بوسه بازی، آآآی می چسبد!
هوای غربت و مهمان نوازی، آآآی می چسبد!

مونالیزای لبخندت خرابم میکند بانو!
من و این لذت تصویر سازی، آآآی می چسبد!

نمازم را نمی خوانم مگر در مسجد چشمت!
مسلمان بازی و این بی نمازی، آآآی می چسبد!

چه حالی میکنم در روستای گرم آغوشت!
بهار و مُشتَک* و بَلبَل پیازی*، آآآی می چسبد!

عسل ریز لبانت را بنوشم پشت یک بوسه
و تو هی دست و پایَت را ببازی، آآآی می چسبد!

همین امشب من و تو هر دو قاضی، رای صادر شد:
عروس من، من و تو هر دو راضی، آآآی می چسبد!

شعر از فرشید تربیت



چهار شنبه 14 اسفند 1398برچسب:, :: 10:9 ::  نويسنده : یه مرد تنها

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .

رنگ چشاش آبی بود .
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
دوستش داشتم .
لباش همیشه سرخ بود .
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
دیوونم کرده بود .
اونم دیوونه بود .
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
بعد می خندید . می خندید و…
منم اشک تو چشام جمع میشد .
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
وقتی می خواست بوسش کنم ٫
چشماشو میبست ٫
سرشو بالا می گرفت ٫
لباشو غنچه می کرد ٫
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
من نگاش می کردم .
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫
لبامو می ذاشتم روی لبش .
داغ بود .
وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .
می سوختم .
همه تنم می سوخت .
دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
من دلم نمیومد .
اون لبامو گاز می گرفت .
چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده …
وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫
نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .
شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .
من هم موهاشو نوازش میکردم .
عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .
شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .
دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫
لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫
جاش که قرمز می شد می گفت :
هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن .
منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .
تا یک هفته جاش می موند .
معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .
تموم زندگیمون معاشقه بود .
نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .
همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫
میومد و روی پام میشست .
سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .
دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫
می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
می گفتم : نه
می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو …
بعد می خندید . می خندید ….
منم اشک تو چشام جمع می شد .
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .
وقتی لخت جلوم وامیستاد ٫ صدای قلبمو می شنیدم .
با شیطنت نگام می کرد .
پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .
مثل مجسمه مرمر ونوس .
تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .
مثل بچه ها .
قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید …
وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .
بعد یهو آروم می شد .
به چشام نگاه می کرد .
اصلا حالی به حالیم می کرد .
دیوونه دیوونه …
چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .
لباش همیشه شیرین بود .
مثل عسل …
بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .
نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
می خواستم فقط نگاش کنم .
هیچ چیزبرام مهم نبود .
فقط اون …
من می دونستم (( نازنین)) سرطان داره .
خودش نمی دونست .
نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .
تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .
نازنین پژمرد .
هیچکس حال منو نمی فهمید .
دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .
یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫
دستموگرفت ٫
آروم برد روی قلبش ٫
گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
بعد چشاشو بست.
تنش سرد بود .
دستمو روی سینه اش فشار دادم .
هیچ تپشی نبود .
داد زدم : خدا …
نازنین مرده بود .
من هیچی نفهمیدم .
ولو شدم رو زمین .
هیچی نفهمیدم .
هیچکس نمی فهمه من چی میگم .
هنوز صدای خنده های نازنینم تو گوشم می پیچه ٫
هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ٫
هنوزم دیوونه ام دیونه ی نازنین....!!!

 



چهار شنبه 14 اسفند 1398برچسب:, :: 10:2 ::  نويسنده : یه مرد تنها

به دوست داشتَنت مشغولم . . .

همانند سربازی که سالهاست ؛

در مقری متروکه ،

بی خبر از اتمام جنگ ، نگهبانی می دهد !



دو شنبه 12 اسفند 1398برچسب:, :: 9:18 ::  نويسنده : یه مرد تنها

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد.

اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و

یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد…

وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… 

دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد…

میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو

توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!



یک شنبه 11 اسفند 1398برچسب:, :: 8:3 ::  نويسنده : یه مرد تنها

باید فراموشت کنم ، چندیست تمرین می کنم

من می توانم می شود ، آرام تلقین می کنم

با عکس های دیگری تا صبح ، صحبت می کنم

با آن اتاق خویش را ، بیهوده تزئین می کنم

سخت است اما می شود ، در نقش یک عاقل روَم

نه شب دعایت می کنم ، نه صبح نفرین می کنم

حالم نه اصلا خوب نیست ، تا بعد بهتر می شوم
فکری برای این دل ِ تنهای غمگین می کنم



یک شنبه 11 اسفند 1398برچسب:, :: 7:47 ::  نويسنده : یه مرد تنها

ڪـــــاش مـــــےشـــــد
مـــــن و ٺـــــو 《 مــــــــــا 》 بودیـــــم
زیـــــر سقـــــف یـــــک خـــــانـــــه کوچـــــک ِ حیـــــاط دار
عصـــــرهـــــا
تـــــوی حیـــــاط
روی ِ یـــــک تـــــاب فلـــــزی کوچـــــک مـــــےنـــشســـــتیـــــم
مـــــن ســـــر روی ِ شـــــانـــــه تـــــو
و تــــــــــو در جـــــایـــــے درســـــٺ کنـــــار مـــــن
کــــــــــاش یــــــــــک خــــــــــانه داشتیــــــــــم !
《 مـــــــــــــــا 》
بــــــــــا هـــــــــــــــم …



شنبه 10 اسفند 1398برچسب:, :: 8:14 ::  نويسنده : یه مرد تنها

کاش یک نفر بود
که دوستم داشت
که دوستش داشتم
و همین را برای همیشه میگفت
و همین را برای همیشه میگفتم
همین دوستت دارم را
به همین سادگی…



شنبه 10 اسفند 1398برچسب:, :: 8:1 ::  نويسنده : یه مرد تنها

یه روزیه دختره یه پسره روتوخیابون میبینه خیلی ازش خوشش میاد.خلاصه هرکاری میکنه دل پسره روبدست بیاره پسره اعتنایی نمیکنه چون فکرمیکنه همه دخترامثل همن.ازداستاناشنیده بودکه دخترابی وفان.خلاصه میگذره۳-۴روز...پسره هم دل میده به دختره خلاصه باهم دوست میشندواین دوستی میکشه به۱سال-۲سال-۳سال-۴و۵تاهمین طورباهم دیگه بزرگ میشند.خلاصه بعدازاین همه سال که باهم دوست بودندپسره به دختره میگه چقدردوستم داری؟دختره بامکث زیاد میگه فکرنکنم اندازه داشته باشه.پسره میگه مگه میشه؟میشه عشقتودوست نداشته باشی؟میگه نه-نه که دوست نداشته باشم اندازه نداره.دختره ازپسره می پرسه توچی؟توچقدرمنودوست داری؟پسره م مکث زیاد میکنه ومیگه خیلی دوستت دارم.بیشترازاونی که فکرشوبکنی.روزهامیگذره...شب هامیگذره...پسره یه فکری به سرش میرسه.میگه میخوام این فکروعملی کنم.میخوادعشقشوامتحان کنه.تااینکه یه روزبهش میگه من یه بیماری دارم که فکرکنم تاچندروزدیگه دوام بیارم راستی اگه مردم چیکارمیکنی؟دختره یکم اشک توچشاش جمع میشه ومیگه این چه حرفیه میزنی؟دوست ندارم بشنوم.خلاصه حرفوعوض میکنه ومیگه توچی؟توکه مردی من میمیرم.فکرکردی خیلی سادس بدون توتنهایی؟پسره میگه نه-بگوحالا.دختره میگه نمیدونم...!اگه من مردم چی؟پسره میگه اگه تومردی...اون موقع بهت میگم.تااینکه پسره نقشه میکشه یه قتل الکی رخ بده.یعنی مرده وتشییع جنازه براش میگیرن.پسره یه جاقایم میشه وازدور همه چیز رومیبینه.میبینه دختره فقط یه شاخه گل رزقرمز میاره ومیندازه ومیره...پسره ازهمه ی دنیانا امیدمیشه.تااینکه ۲روزبعددختره تصادف میکنه ومیمیره.دختره رو دفن میکنن وهیچکی سر قبرش نیومده.پسره بایه دسته گل یاس سفید میره سرمزارش وبهش میگه:یادته ازم پرسیدی اگه بمیرم چیکارمیکنی؟این کارو میکنم....*تمام یاس های سفید رو باخون خودم قرمزمیکنم.منم کنارت میمیرم......*



پنج شنبه 8 اسفند 1398برچسب:, :: 8:37 ::  نويسنده : یه مرد تنها

وقتی دلت مثل من ترک برداشت
دیگر آمدن یا رفتن
بودن یا نبودن
هیچ فرقی نمی کند
آدم یک روز به جایی می رسد
که دلش می خواهد همیشه بخوابد
خواب چقدر خوب است
برای نداشتن ها …

 



پنج شنبه 8 اسفند 1398برچسب:, :: 8:30 ::  نويسنده : یه مرد تنها
دخترک وپسرهردوباهم خيلي خوب بودن اوناهرروزبه پارک ميرفتندوخوشحال بودن اوناانگارتوي يه دنياي

ديگه اي به سرميبردنداصلابه اطراف خودشون توجهي نميکردندوفقط به خودشون فکرميکردندتااينکه روزاي

خوشي تموم شد...يه روزي که باهم رفته بودندپارک دخترحالش بدشدوبي هوش شددخترتوي بغل پسرک

بي هوش افتادوپسرهم نگران که چه اتفاقي براي عشقش افتاده بعدازاين پسر دخترک رابردپيش

دکترودکترهم بعدازمعاينه دختر اورافرستادتاکه آزمايش بگيردوبرگردد...جواب آزمايش بعدازچندروز

رسيدپسررفت پيش دکتر...دکترسکوت کردوچيزي نگفت پسراعصباني شدوازدکترپرسيد:که عشقم چش

شده دکتربعدازچنددقيقه صحبت خودش راشروع کرددکتربامقدمه چيني زيادبه پسرگفت که دخترچش

شده...پسريه دفعه شکه شدانگارکه دنياروي سرش خراب شده وکاملادگرگون شد...پسربه خونه رفت

وکلي باخودش فکرکرداوفکرميکردوگريه...روزبعددوباره دوران خوشي دختروپسرامددوباره اونابه پارک

ميرفتن وخوشحال بودن...دخترهي ازپسرميپرسيدکه دکتراون روزچي گفت اماپسرجواب نميدادوبحث

روعوض ميکردتااينکه طاقت دخترسراومدوگفت که اگه نگي ديگه باهات حرف نميزنم وپسرهم گفت اگه

ميخاي بفهمي فردابياخونمون دخترهم قبول کرد...روزبعددختربه خونه پسررفت اوداخل خونه شدسلام

کردورفت روي مبل نشست دختردوباره سوال خودراپرسيداماپسردرجواب دخترگفت:توبامن ................!

ميکني دخترگفت:ديوونه شدي حالت خوب نيس چيزي خوردي اماپسردوباره حرف خودرا زد امادخترقبول

نکرد...پسر دخترک رابه زوربه اتاقش بردوبه اوتجاوزکرد...دخترداشت گريه ميکردوتقلا اماپسرگوش

ندادوکارخودش راکردوقتي که کارپسرتمام شددختررا ول کرددخترازدست پسرخيلي اعصباني بودوديگه

پسررادوست نداشت وگريه ميکرد...پسرازکارش خيلي خوشحال بودوگفت:حالامنم مثل توايدزدارم

حالامنم باتوميميرم...دختريه دفعه جاخوردگريه اش قطع شدوساکت شد..... 



پنج شنبه 8 اسفند 1398برچسب:, :: 8:22 ::  نويسنده : یه مرد تنها
دختر، از دوستت دارم گفتنهاي هر شب پسره خسته شده بود ...


يک شب وقتي اس ام اس آمد بدون آن که آنرا بازکند موبايل را گذاشت زير بالشش و خوابيد !


صبح مادرِ پسره به دختره زنگ زد گفت : پــــســــــرم مـــــــــرده ...


دختره شوکه شد و چشم پر از اشک بلافاصله سراغ اس ام اس شب گذشته رفت ...


پـــســــــره نــوشــتـــه بـــــــود:


تصادف کردم با مشکل خودم را رساندم دم درخانه تان لطفا بياپائين ميخوام براي آخرين بار ببينمت ...

 

« خـــــيــــلـــــي خــــيـــــلــــــــي دوســــتـــتـــــدارم »
 


چهار شنبه 7 اسفند 1398برچسب:, :: 9:14 ::  نويسنده : یه مرد تنها

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”ا



چهار شنبه 7 اسفند 1398برچسب:, :: 9:11 ::  نويسنده : یه مرد تنها

دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم
و به آوازی گوش میدادم
که در ان دلی میخواند
من تو را
وی را
کسی را دوست می دارم !

 



چهار شنبه 7 اسفند 1398برچسب:, :: 9:10 ::  نويسنده : یه مرد تنها

بزن بارون ڪہ دلتنگم

ڪہ دلگیرم

ڪہ من بی‌عشق میمیرم

بزن بارون بازم نم‌نم

واسہ زخمم بشہ مرحم

 



سه شنبه 6 اسفند 1398برچسب:, :: 8:15 ::  نويسنده : یه مرد تنها
یک زن سوئدی 30 ساله به نام امی به آمستردام رفته بود. او منتظر دوستش روی نیمکتی در پارک نشسته بود که یک مرد بی خانمان جوان به او نزدیک شد. ریش های او بلند بود و بوی بسیاری بدی می داد. اما امی با چشمان باهوشش مرد جذابی را زیر آن ظاهر کثیف دید. ویک از او ساعت را پرسید و هر دوی آن ها به یک ساعت بزرگ که مقابلشان بود نگاه کردند و امی شروع به خندیدن کرد. آن ها چند دقیقه با هم صحبت کردند.
 
امی متوجه شد که نام او ویک و کانادایی است. او بعد از یک سفر اشتباه بی خانمان شده است. بیشتر روزش را گدایی می کند، غذا می دزدد، هیچ پولی ندارد تا با هواپیما به خانه اش برگردد و هر شب زیر بوته ها می خوابد. وقتی دوست امی رسید، امی از ویک پرسید:«می توانم باز هم ببینمت؟» آن ها چند روز بعد دوباره روی همان نیمکت یکدیگر را دیدند.
 
امی مجبور شد به خانه اش به وین برگردد، اما شماره تلفنش را به ویک داد. ویک می دانست که اگر بخواهد باز هم امی را ببیند باید دزدی و کارهای بد را ترک کند. او پول هایش را پس انداز کرد تا بتواند با قطار به وین برود و با امی تماس گرفت. چند سال بعد ویک توانست در مهندسی مکانیک فارغ التحصیل شود. آن ها ازدواج کردند و حالا دو فرزند دارند.


سه شنبه 6 اسفند 1398برچسب:, :: 8:11 ::  نويسنده : یه مرد تنها

زندگی به عنوان یک پناهنده واقعا سخت است. پناهندگان باید خانه و وطن خود را ترک کنند، اهداف خود را متوقف کنند تا بتوانند جایی برای زنده ماندن پیدا کنند. آن ها باید بنشینند، منتظر بمانند و در بلاتکلیفی مداوم باشند تا بالاخره بتوانند زندگی جدید خود را آغاز کنند.

در سال 2016، تارک 25 ساله و هادیل 19 ساله پناهندگان سوری بودند که در کمپ پناهندگان در یونان زندگی می کردند. هادیل در یونان تنها بود و امیدوار بود دوباره به والدینش بپیوندد که به کمپینی در آلمان رفته بودند. وقتی تارک هادیل را دید، در نگاه اول عاشق او شد و سعی کرد سر صحبت را با او باز کند. هادیل ابتدا دو دل بود که با او حرف بزند، چون فکر می کرد غیرممکن است در چنین شرایط سختی عاشق شد. در نهایت، تارک موفق شد و آن ها عمیقا عاشق هم شدند. آن ها یکدیگر را داشتند و دیگر مهم نبود هیچ چیز دیگری در دنیا برایشان باقی نمانده است.
 
تنها یک مشکل وجود داشت:تارک مسلمان بود و هادیل مسیحی. هادیل با والدین خود تماس گرفت تا آن ها را از این رابطه آگاه کند و آن ها کاملا مخالفت کردند. عموزاده های هادیل برای جدا کردن آن ها، هادیل را به کمپ دیگری در یونان بردند. تارک بیچاره هیچ راهی برای بازگرداندن عشق خود پیدا نمی کرد. بعد از این شکست عمیق یک خبرنگار با تارک صحبت کرد. او به تارک 100 دلار داد تا یک تاکسی بگیرد و با هادیل فرار کند. اکنون آن ها ازدواج کرده اند و هرگز نمی توانند آن ها را از هم جدا کنند.


دو شنبه 5 اسفند 1398برچسب:, :: 8:9 ::  نويسنده : یه مرد تنها

من كجا؟ باران كجا؟
باران كجا و راه بی پایان كجا؟
آه… این دل دل زدن تا منزلِ جانان كجا؟
‌هر چه كویَت دور تر دلتنگ تر مشتاق تر
در طریق عشق بازان مشكلِ آسان كجا؟



دو شنبه 5 اسفند 1398برچسب:, :: 8:1 ::  نويسنده : یه مرد تنها

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی‌یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه هنگامیکه دلباختگی او را دید و جوان را ساده و خوش قلب یافت، به او گفت: پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده‌ی مخلص خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد.
جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه‌گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش پروردگار مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت. روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد، احوال وی را جویا شد و متوجه شد که وی از بندگان با اخلاص خداوند است. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند، جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد…
همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت. ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی وی پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت و گفت تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و خواستار ازدواج تو با دخترش شد فرار کردی؟
جوان گفت اگر بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانه‌ام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه‌ی خویش نبینم؟



یک شنبه 4 اسفند 1398برچسب:, :: 8:15 ::  نويسنده : یه مرد تنها


یه روز مامانم اومد خونه، گفت زود باش. پرسیدم چی رو؟ گفت سورپرایزه! مبل‌ها و فرش و میز ناهارخوری و کلاً دکور خونه رو تو ده دقیقه عوض کرد و زنگ در رو زدن. هول شد از خوشحالی. گفت چشماتو ببند. چشمامو بستم. دستمو گرفت برد دم در. در رو باز کرد. گفت حالا چشماتو باز کن. چشمامو باز کردم دیدم یه پیانو یاماها مشکی، همونی که ده سال قبلش هزار بار رفته بودم از پشت ویترین دیده بودمش دم در بود. حالا نمی‌دونم همون بود یا نه. اما همونی بود که من ده سال قبل واسه داشتنش پرپر زده بودم. خیلی جا خورده بودم. گفت چی می‌گی؟ گفتم چی می‌گم؟ می‌گم حالا؟ الان؟ واقعاً حالا؟ بیشتر ادامه ندادم. پیانو رو آوردن گذاشتن اون جای خالی‌ای تو خونه که مامان خالی کرده بود. من هم رفتم تو اتاقم. نمی‌خواستم بزنم تو پرش. ولی هزار بار دیگه هم از خودم پرسیدم آخه حالا پیانو به چه درد من می‌خوره!؟ من که خیلی سال از داشتنش دل کندم. ده سالی تو خونمون خاک خورد و آخرش هم مامانم بخشیدش به نوه عموم.
یه روز اولین عشق زندگیم که چهارده سال ازم بزرگتر بود، رفت فرانسه، اون جا با یه زن فرانسوی که چند سال ازش بزرگتر بود ازدواج کرد. منم که نمی‌خواستم قبول کنم از دست دادمش شروع کردم واسه خودم داستان ساختن. ته داستانم هم این‌طوری تموم می‌شد که یه روزی بر می‌گرده، وسط داستان هم این‌جوری بود که داره همه تلاشش رو می‌کنه که برگرده. این وسطا هم گاهی به من از فرانسه زنگ می‌زد و ابراز دلتنگی می‌کرد. بعد از هفت سال خیالبافی دیدم چاره‌ای ندارم جز اینکه با واقعیت مواجه شم. شروع کردم به دل کندن. من هی دل کندم و هی خوابش رو دیدم که برگشته. دوباره دل کندم و باز خوابش رو دیدم که برگشته، تا اینکه بالاخره واقعاً دل کندم! چند سال بعدش تو فیس بوک پیدا کردیم همو. اومد حرف بزنه، گفتم حالا؟ واقعاً الان؟ من خیلی وقته که دل کندم!
یه دوستی داشتم کاسه صبرش خیلی بزرگ بود. عاشق یه پسری شده بود که فقط یک ماه باهاش دوست بود. اون یک ماه که تموم شده بود، پژمان رفته بود پی زندگیش و سایه مونده بود با حوضش! بعد چند سال یه روز بهش گفتم دل بکن. خودت می‌دونی که پژمان برنمی‌گرده. گفت ولی من صبر می‌کنم. هر کاری هم لازم باشه می‌کنم. یک سال بعد رفت پیش یک دعانویس. شش ماه بعدش با پژمان ازدواج کرد. اون روزا دوست بیچاره‌ام خیلی خوشحال بود. به خودم گفتم حتماً استثنا هم وجود داره! دو سال بعدش شنیدم که از هم جدا شدن. پیداش کردم. خیلی عصبانی بود. پرسیدم چی شده؟ گفت پژمان اونی نبود که من فکر می‌کردم. گفتم پژمان همونی بود که تو فکر می‌کردی، ولی اونی نبود که الان می‌خواستی. پژمان اونی بود که توی اون روزا، همون چندسال قبل تو می‌خواستی که باشه، و وقتی نبود، باید دل می‌کندی!



شنبه 3 اسفند 1398برچسب:, :: 8:29 ::  نويسنده : یه مرد تنها

نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سر خم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تند قدم‌هاش و صدای نفس نفس‌هاش هم.
برنگشتم به‌ روش. حتی برای دعوا، مرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پشتم  بود. کلید انداختم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخش خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمت جووی کنارِ خیابان.
ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج
منگ.
هاج و واج نگاش کردم.
توو دست چپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نگام رفت ماند رو آستین مانتوش که بالا شده، ساعتش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعت خودم را دیدم.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیج – درب و داغان نگا ساعت راننده‌ی بخت برگشته کردم.  چهار و پنج دقیقه بود!!



شنبه 3 اسفند 1398برچسب:, :: 8:19 ::  نويسنده : یه مرد تنها

پسر به دختر گفت اگه یک روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میایم تا قلبم را با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر لبخندی زد و گفت ممنونم .

تا اینکه یک روز آن اتفاق افتاد… حال دختر خوب نبود. نیاز فوری به قلب داشت. از پسر خبری نبود. دختر با خودش میگفت: میدانی که من هیچ وقت نمیگذاشتم تو قلبت را به من بدی و به خاطر من خودت را فدا کنی، ولی این بود وفایت، حتی برای دیدنم هم نیامدی…شاید من دیگه هیچ وقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید.

چشمانش را باز کرد… دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتان با موفقیت انجام شده .شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..! دختر نامه را برداشت. اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.
الان که این نامه را میخوانی من در قلب تو زنده ام. از دستم ناراحت نباش که به تو سر نزدم چون میدانستم اگه بیایم هرگز نمیگذاری که قلبم را به تو بدم… پس نیامدم تا بتوانم این کار را انجام بدم..امیدوارم عمل پیوند موفقیت آمیز باشه.
عاشقتم تا بینهایت

 



درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ریحانه و آدرس hb20.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت: