احساس |
|||||||||||||||||
چهار شنبه 14 اسفند 1398برچسب:, :: 10:16 :: نويسنده : یه مرد تنها
تو باشی و کمی هم بوسه بازی، آآآی می چسبد! چهار شنبه 14 اسفند 1398برچسب:, :: 10:9 :: نويسنده : یه مرد تنها
چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره . رنگ چشاش آبی بود .
چهار شنبه 14 اسفند 1398برچسب:, :: 10:2 :: نويسنده : یه مرد تنها
به دوست داشتَنت مشغولم . . . همانند سربازی که سالهاست ؛ در مقری متروکه ، بی خبر از اتمام جنگ ، نگهبانی می دهد ! دو شنبه 12 اسفند 1398برچسب:, :: 9:18 :: نويسنده : یه مرد تنها
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد! یک شنبه 11 اسفند 1398برچسب:, :: 8:3 :: نويسنده : یه مرد تنها
باید فراموشت کنم ، چندیست تمرین می کنم من می توانم می شود ، آرام تلقین می کنم با عکس های دیگری تا صبح ، صحبت می کنم با آن اتاق خویش را ، بیهوده تزئین می کنم سخت است اما می شود ، در نقش یک عاقل روَم نه شب دعایت می کنم ، نه صبح نفرین می کنم حالم نه اصلا خوب نیست ، تا بعد بهتر می شوم یک شنبه 11 اسفند 1398برچسب:, :: 7:47 :: نويسنده : یه مرد تنها
ڪـــــاش مـــــےشـــــد شنبه 10 اسفند 1398برچسب:, :: 8:14 :: نويسنده : یه مرد تنها
کاش یک نفر بود شنبه 10 اسفند 1398برچسب:, :: 8:1 :: نويسنده : یه مرد تنها
یه روزیه دختره یه پسره روتوخیابون میبینه خیلی ازش خوشش میاد.خلاصه هرکاری میکنه دل پسره روبدست بیاره پسره اعتنایی نمیکنه چون فکرمیکنه همه دخترامثل همن.ازداستاناشنیده بودکه دخترابی وفان.خلاصه میگذره۳-۴روز...پسره هم دل میده به دختره خلاصه باهم دوست میشندواین دوستی میکشه به۱سال-۲سال-۳سال-۴و۵تاهمین طورباهم دیگه بزرگ میشند.خلاصه بعدازاین همه سال که باهم دوست بودندپسره به دختره میگه چقدردوستم داری؟دختره بامکث زیاد میگه فکرنکنم اندازه داشته باشه.پسره میگه مگه میشه؟میشه عشقتودوست نداشته باشی؟میگه نه-نه که دوست نداشته باشم اندازه نداره.دختره ازپسره می پرسه توچی؟توچقدرمنودوست داری؟پسره م مکث زیاد میکنه ومیگه خیلی دوستت دارم.بیشترازاونی که فکرشوبکنی.روزهامیگذره...شب هامیگذره...پسره یه فکری به سرش میرسه.میگه میخوام این فکروعملی کنم.میخوادعشقشوامتحان کنه.تااینکه یه روزبهش میگه من یه بیماری دارم که فکرکنم تاچندروزدیگه دوام بیارم راستی اگه مردم چیکارمیکنی؟دختره یکم اشک توچشاش جمع میشه ومیگه این چه حرفیه میزنی؟دوست ندارم بشنوم.خلاصه حرفوعوض میکنه ومیگه توچی؟توکه مردی من میمیرم.فکرکردی خیلی سادس بدون توتنهایی؟پسره میگه نه-بگوحالا.دختره میگه نمیدونم...!اگه من مردم چی؟پسره میگه اگه تومردی...اون موقع بهت میگم.تااینکه پسره نقشه میکشه یه قتل الکی رخ بده.یعنی مرده وتشییع جنازه براش میگیرن.پسره یه جاقایم میشه وازدور همه چیز رومیبینه.میبینه دختره فقط یه شاخه گل رزقرمز میاره ومیندازه ومیره...پسره ازهمه ی دنیانا امیدمیشه.تااینکه ۲روزبعددختره تصادف میکنه ومیمیره.دختره رو دفن میکنن وهیچکی سر قبرش نیومده.پسره بایه دسته گل یاس سفید میره سرمزارش وبهش میگه:یادته ازم پرسیدی اگه بمیرم چیکارمیکنی؟این کارو میکنم....*تمام یاس های سفید رو باخون خودم قرمزمیکنم.منم کنارت میمیرم......* پنج شنبه 8 اسفند 1398برچسب:, :: 8:37 :: نويسنده : یه مرد تنها
وقتی دلت مثل من ترک برداشت
پنج شنبه 8 اسفند 1398برچسب:, :: 8:30 :: نويسنده : یه مرد تنها
دخترک وپسرهردوباهم خيلي خوب بودن اوناهرروزبه پارک ميرفتندوخوشحال بودن اوناانگارتوي يه دنياي
ديگه اي به سرميبردنداصلابه اطراف خودشون توجهي نميکردندوفقط به خودشون فکرميکردندتااينکه روزاي خوشي تموم شد...يه روزي که باهم رفته بودندپارک دخترحالش بدشدوبي هوش شددخترتوي بغل پسرک بي هوش افتادوپسرهم نگران که چه اتفاقي براي عشقش افتاده بعدازاين پسر دخترک رابردپيش دکترودکترهم بعدازمعاينه دختر اورافرستادتاکه آزمايش بگيردوبرگردد...جواب آزمايش بعدازچندروز رسيدپسررفت پيش دکتر...دکترسکوت کردوچيزي نگفت پسراعصباني شدوازدکترپرسيد:که عشقم چش شده دکتربعدازچنددقيقه صحبت خودش راشروع کرددکتربامقدمه چيني زيادبه پسرگفت که دخترچش شده...پسريه دفعه شکه شدانگارکه دنياروي سرش خراب شده وکاملادگرگون شد...پسربه خونه رفت وکلي باخودش فکرکرداوفکرميکردوگريه...روزبعددوباره دوران خوشي دختروپسرامددوباره اونابه پارک ميرفتن وخوشحال بودن...دخترهي ازپسرميپرسيدکه دکتراون روزچي گفت اماپسرجواب نميدادوبحث روعوض ميکردتااينکه طاقت دخترسراومدوگفت که اگه نگي ديگه باهات حرف نميزنم وپسرهم گفت اگه ميخاي بفهمي فردابياخونمون دخترهم قبول کرد...روزبعددختربه خونه پسررفت اوداخل خونه شدسلام کردورفت روي مبل نشست دختردوباره سوال خودراپرسيداماپسردرجواب دخترگفت:توبامن ................! ميکني دخترگفت:ديوونه شدي حالت خوب نيس چيزي خوردي اماپسردوباره حرف خودرا زد امادخترقبول نکرد...پسر دخترک رابه زوربه اتاقش بردوبه اوتجاوزکرد...دخترداشت گريه ميکردوتقلا اماپسرگوش ندادوکارخودش راکردوقتي که کارپسرتمام شددختررا ول کرددخترازدست پسرخيلي اعصباني بودوديگه پسررادوست نداشت وگريه ميکرد...پسرازکارش خيلي خوشحال بودوگفت:حالامنم مثل توايدزدارم حالامنم باتوميميرم...دختريه دفعه جاخوردگريه اش قطع شدوساکت شد..... پنج شنبه 8 اسفند 1398برچسب:, :: 8:22 :: نويسنده : یه مرد تنها
دختر، از دوستت دارم گفتنهاي هر شب پسره خسته شده بود ...
« خـــــيــــلـــــي خــــيـــــلــــــــي دوســــتـــتـــــدارم »
![]() چهار شنبه 7 اسفند 1398برچسب:, :: 9:14 :: نويسنده : یه مرد تنها
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد . چهار شنبه 7 اسفند 1398برچسب:, :: 9:11 :: نويسنده : یه مرد تنها
دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است
چهار شنبه 7 اسفند 1398برچسب:, :: 9:10 :: نويسنده : یه مرد تنها
بزن بارون ڪہ دلتنگم ڪہ دلگیرم ڪہ من بیعشق میمیرم بزن بارون بازم نمنم واسہ زخمم بشہ مرحم سه شنبه 6 اسفند 1398برچسب:, :: 8:15 :: نويسنده : یه مرد تنها
یک زن سوئدی 30 ساله به نام امی به آمستردام رفته بود. او منتظر دوستش روی نیمکتی در پارک نشسته بود که یک مرد بی خانمان جوان به او نزدیک شد. ریش های او بلند بود و بوی بسیاری بدی می داد. اما امی با چشمان باهوشش مرد جذابی را زیر آن ظاهر کثیف دید. ویک از او ساعت را پرسید و هر دوی آن ها به یک ساعت بزرگ که مقابلشان بود نگاه کردند و امی شروع به خندیدن کرد. آن ها چند دقیقه با هم صحبت کردند.
امی متوجه شد که نام او ویک و کانادایی است. او بعد از یک سفر اشتباه بی خانمان شده است. بیشتر روزش را گدایی می کند، غذا می دزدد، هیچ پولی ندارد تا با هواپیما به خانه اش برگردد و هر شب زیر بوته ها می خوابد. وقتی دوست امی رسید، امی از ویک پرسید:«می توانم باز هم ببینمت؟» آن ها چند روز بعد دوباره روی همان نیمکت یکدیگر را دیدند.
امی مجبور شد به خانه اش به وین برگردد، اما شماره تلفنش را به ویک داد. ویک می دانست که اگر بخواهد باز هم امی را ببیند باید دزدی و کارهای بد را ترک کند. او پول هایش را پس انداز کرد تا بتواند با قطار به وین برود و با امی تماس گرفت. چند سال بعد ویک توانست در مهندسی مکانیک فارغ التحصیل شود. آن ها ازدواج کردند و حالا دو فرزند دارند.
![]() سه شنبه 6 اسفند 1398برچسب:, :: 8:11 :: نويسنده : یه مرد تنها
زندگی به عنوان یک پناهنده واقعا سخت است. پناهندگان باید خانه و وطن خود را ترک کنند، اهداف خود را متوقف کنند تا بتوانند جایی برای زنده ماندن پیدا کنند. آن ها باید بنشینند، منتظر بمانند و در بلاتکلیفی مداوم باشند تا بالاخره بتوانند زندگی جدید خود را آغاز کنند. در سال 2016، تارک 25 ساله و هادیل 19 ساله پناهندگان سوری بودند که در کمپ پناهندگان در یونان زندگی می کردند. هادیل در یونان تنها بود و امیدوار بود دوباره به والدینش بپیوندد که به کمپینی در آلمان رفته بودند. وقتی تارک هادیل را دید، در نگاه اول عاشق او شد و سعی کرد سر صحبت را با او باز کند. هادیل ابتدا دو دل بود که با او حرف بزند، چون فکر می کرد غیرممکن است در چنین شرایط سختی عاشق شد. در نهایت، تارک موفق شد و آن ها عمیقا عاشق هم شدند. آن ها یکدیگر را داشتند و دیگر مهم نبود هیچ چیز دیگری در دنیا برایشان باقی نمانده است.
تنها یک مشکل وجود داشت:تارک مسلمان بود و هادیل مسیحی. هادیل با والدین خود تماس گرفت تا آن ها را از این رابطه آگاه کند و آن ها کاملا مخالفت کردند. عموزاده های هادیل برای جدا کردن آن ها، هادیل را به کمپ دیگری در یونان بردند. تارک بیچاره هیچ راهی برای بازگرداندن عشق خود پیدا نمی کرد. بعد از این شکست عمیق یک خبرنگار با تارک صحبت کرد. او به تارک 100 دلار داد تا یک تاکسی بگیرد و با هادیل فرار کند. اکنون آن ها ازدواج کرده اند و هرگز نمی توانند آن ها را از هم جدا کنند.
![]() دو شنبه 5 اسفند 1398برچسب:, :: 8:9 :: نويسنده : یه مرد تنها
من كجا؟ باران كجا؟ دو شنبه 5 اسفند 1398برچسب:, :: 8:1 :: نويسنده : یه مرد تنها
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمییافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه هنگامیکه دلباختگی او را دید و جوان را ساده و خوش قلب یافت، به او گفت: پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بندهی مخلص خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد. یک شنبه 4 اسفند 1398برچسب:, :: 8:15 :: نويسنده : یه مرد تنها
شنبه 3 اسفند 1398برچسب:, :: 8:29 :: نويسنده : یه مرد تنها
نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سر خم کرده داشت میپژمرد. شنبه 3 اسفند 1398برچسب:, :: 8:19 :: نويسنده : یه مرد تنها
پسر به دختر گفت اگه یک روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میایم تا قلبم را با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر لبخندی زد و گفت ممنونم . تا اینکه یک روز آن اتفاق افتاد… حال دختر خوب نبود. نیاز فوری به قلب داشت. از پسر خبری نبود. دختر با خودش میگفت: میدانی که من هیچ وقت نمیگذاشتم تو قلبت را به من بدی و به خاطر من خودت را فدا کنی، ولی این بود وفایت، حتی برای دیدنم هم نیامدی…شاید من دیگه هیچ وقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید. چشمانش را باز کرد… دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتان با موفقیت انجام شده .شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..! دختر نامه را برداشت. اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود: سلام عزیزم.
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ریحانه و آدرس hb20.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد. ![]() نويسندگان
|
|||||||||||||||||
![]() |