احساس |
|||||||||||||||||
دو شنبه 5 اسفند 1398برچسب:, :: 8:9 :: نويسنده : یه مرد تنها
من كجا؟ باران كجا؟ دو شنبه 5 اسفند 1398برچسب:, :: 8:1 :: نويسنده : یه مرد تنها
جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمییافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه هنگامیکه دلباختگی او را دید و جوان را ساده و خوش قلب یافت، به او گفت: پادشاه اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بندهی مخلص خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد. یک شنبه 4 اسفند 1398برچسب:, :: 8:15 :: نويسنده : یه مرد تنها
شنبه 3 اسفند 1398برچسب:, :: 8:29 :: نويسنده : یه مرد تنها
نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سر خم کرده داشت میپژمرد. شنبه 3 اسفند 1398برچسب:, :: 8:19 :: نويسنده : یه مرد تنها
پسر به دختر گفت اگه یک روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میایم تا قلبم را با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر لبخندی زد و گفت ممنونم . تا اینکه یک روز آن اتفاق افتاد… حال دختر خوب نبود. نیاز فوری به قلب داشت. از پسر خبری نبود. دختر با خودش میگفت: میدانی که من هیچ وقت نمیگذاشتم تو قلبت را به من بدی و به خاطر من خودت را فدا کنی، ولی این بود وفایت، حتی برای دیدنم هم نیامدی…شاید من دیگه هیچ وقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید. چشمانش را باز کرد… دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتان با موفقیت انجام شده .شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..! دختر نامه را برداشت. اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود: سلام عزیزم.
سه شنبه 22 بهمن 1398برچسب:, :: 16:35 :: نويسنده : یه مرد تنها
روزي پسري خوش چهره در يكي از شهرها در حال چت كردن با يك دختر بود، پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسياري نسبت به دختر پيدا كرد، اما دختر به او گفت: »ميخواهم رازي را به تو بگويم. «پسر گفت: گوش ميكنم. دختر گفت: » من ميخواستم همان اول اين مسئله را با تو در ميان بگذارم، اما نميدانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهي من از همان كودكي فلج بودم و هيچوقت آن طور كه بايد خوش قيافه نبودم، بابت اين دو ماه واقعا از تو عذر ميخوام.
« پسر گفت: »مشكلي نيست.« دختر پرسيد: »يعني تو الان ناراحت نيستي؟ « پسر گفت: » ناراحت از اين نيستم كه دختري كه تمام اخالقياتش با من ميخواند فلج است، از اين ناراحتم كه چرا همان اول با من روراست نبودي، اما مشكلي نيست من باز هم تو را ميخواهم و عاشقانه دوستت دارم.« دختر با تعجب گفت: »يعني تو باز ميخواهي با من ازدواج كني؟«
پسر در كمال آرامش و با لبخندي كه پشت تلفن داشت گفت: »آره عشق من«
دختر پرسيد: »مطمئني دیوید؟« دیوید گفت: »آره و همين امروز هم ميخوام تو را ببينم.« دختر با خوشحالي قبول كرد و پسر همان روز با ماشين قديمي اش و با يك شاخه گل به محل قرار رفت، اما هر چه گذشت دختر نيامد… پس از ساعاتي موبايل دیوید زنگ خورد…
دختر گفت: سلام. پیتر گفت: سلام، پس كجايي؟ دختر گفت: »دارم ميآيم، از تصميمي كه گرفتي مطمئن هستي؟
« پيتر گفت: اگر مطمئن نبودم كه به اينجا نمي آمدم عشق من. دختر گفت: آخه… پسر گفت: »آخه نداره، زود بيا من منتظر هستم« و پايان تماس…
پس از گذشت دو دقيقه يك ماشين مدل بالا كنار دیوید ايستاد… دختر شيشه را پايين كشيد و با اشك به آن پسر نگاه ميكرد… پسر كه مات و مبهوت مانده بود فقط با تعجب به او نگاه ميكرد.
دختر با لبخندي پر از اشك گفت سوارشو زندگي من… دیوید كه هنوز باورش نشده بود، پرسيد: »مگر فلج نبودي؟ مگر فقير و بدقيافه نبودي؟ پس… من همين الان توضيح ميخواهم.« دختر گفت: »هيس، فقط سوارشو«
آري، دخترک داستان عاشقانه کوتاه ما، دختر یکی از ثروتمند ترین افراد آن شهر بود. آنها ازدواج کردند و بهترین و عاشقانه ترین زندگی را ساختند.
دخترک سالها بعد داستان عاشقانه زندگی خود را برای همه تعریف نمود و گفت هيچ وقت نميتوانستم شوهري انتخاب كنم كه من را به خاطر خودم بخواهد، زيرا همه از وضعيت مالي من خبر داشتند و نميتوانستم ريسك كنم… به همين خاطر تصميم گرفتم كه با يك ايميل گمنام وارد دنياي چت شدم، سه سال طول كشيد تا من دیوید را پيدا كردم، در اين مدت طولانی به هر كس كه ميگفتم فلج هستم با ترحم بسيار من را رد ميكرد، اما من تسليم نشدم و با خود ميگفتم اگر ميخواهم كسي را پيدا كنم بايد خودم را يك فلج معرفي كنم. ميدانم واقعا سخت است كه يك پسر با يك دختر فلج ازدواج كند، اما دیوید يك پسر نبود… او یک فرشته بود.
![]() دو شنبه 21 بهمن 1398برچسب:, :: 11:23 :: نويسنده : یه مرد تنها
گاه می توان تمام زندگی رادرآغوش گرفت... پنج شنبه 17 بهمن 1398برچسب:, :: 9:35 :: نويسنده : یه مرد تنها
یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور می کردند جلوی ویترین یک مغازه میایستند: دختر:وای چـه پالتوی زیبایی پسر: عزیزم بیا بریم تـو بپوش ببین دوست داری؟ وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه کـه خوشش اومده پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟ فروشنده: 360 هزار تومان پسر: باشه میخرمش دختر: آروم میگه ولی تـو اینهمه پول رو از کجا میاری؟ پسر: پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند
دختر: ولی تـو خیلی برای گرد آوری این پول زحمت کشیدی… میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری
پسر جوان رو بـه دختر بر میگرده و میگه: مهم نیست عزیزم مهم اینکـه با این هدیه تـو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم بعد از خرید پالتو هر دو روانه پارک شدن پسر: عزیزم مـن رو دوست داری؟ دختر: آره پسر: چقدر؟ دختر: خیلی پسر: یعنی بـه غیر از مـن هیچ کس رو دوست نداری و نداشتی؟ دختر: خوب معلومه نه یک فالگیر بـه انها نزدیک می شود رو بـه دختر می کند و میگویید بیا فالت رو بگیرم و دست دختر را میگیرد فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده اي درخشان عاشقی عاشق چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق می زند فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با مو هاي مشکی و چشمان آبی دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند. پسر وا میرود. دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد. چشمان پسر پر از اشک می شود. رو بـه دختر میایستد و می گوید: وی را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم. دختر سرش را پایین می اندازد. پسر: تـو اون پالتو را نمی خواستي فقط می خواستی وی را ببینی مـا هرروز ازآن مغازه عبور میکردیم و همیشه تـو از آنجا چیزی می خواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با مـن اینکارو کردی چرا؟ دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش رابا خود نبرد… پنج شنبه 17 بهمن 1398برچسب:, :: 9:28 :: نويسنده : یه مرد تنها
صبح زودتر از همیشه از خواب بلند شد، میز صبحانه را چید، لباسهایش را پوشید و برخلاف همیشه وقتش را برای صاف کردن موجهاي روی مو هاي فرش اتلاف نکرد. مدام جملهاي راکه سعید، شب گذشته در گوشش نجوا کرده بود بـه یاد میآورد.سعید درحالیکـه دستانش را مثل زنجیر دور او قلاب کرده بود، گونهاش را بوسید و تا جاییکه مطمئن شود نفسهایش لاله گوش مرجان را نوازش می کند دهانش را جلو برد و بـه آرامی زیر گوشش گفت: تـو مثل بقیه نیستی، سعی هم نکن کـه بشی. تـو روی سرت یه دریای مشکی داری. میخوام یه رازی رو بهت بگم. مـن برخلاف بقیه، عاشق دریای مواجم. دیگه هیچ وقت موجارو از موهات نگیر. در مقابل آینه خودش را بر انداز کرد، حالا بیش از هر زمان دیگری احساس قدرت می کرد. رژ لب قرمزش را از لابهلای خرت و پرتهاي کیفش بیرون کشید و روی آینه قدی اتاق نوشت مـن تـو رو نه بـه خاطر اینکـه دوستم داری، بلکه بـه خاطر اینکـه باعث میشی خودمو بیشتر دوست داشته باشم، دوستت دارم. و درحالیکـه هنوز گونه اش از گرمای بوسه شب گذشته سعید گرم بود، از خانه بیرون رفت. آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ریحانه و آدرس hb20.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد. ![]() نويسندگان
|
|||||||||||||||||
![]() |